کودک، سرباز و دریا

کتاب کودک، سرباز و دریا از سری داستان هایی است که توسط ژرژ فون ویلیه برای نوجوانان نگاشته شده است.
گزیده ای از داستان:
دریا آرام بود. موج های کوتاه و شفاف لا به لای شن های درخشان گم می شدندو حباب هایی سبک به جا می گذاشتند. در دور دست، موج های کف آلود سفید، در هم می آمیخت و به سوی خلیج کوچک «پورتت» می آمد. پسری سیزده ساله روی تخته سنگی دراز کشیده بود و با چشمان نیمه باز بازیگری های آب را تماشا می کرد. در برابرش جویباری شفاف از دل سنگ بیرون می تراوید و برکه ی کوچکی را به وجود می آورد که در آن خزه ها به آرامی تکان می خوردند. خرچنگی از کنار برکه عبور کرد. تخته سنگ خیلی داغ بود. آب دریا که پیش می آمد، سنگ ریزه های شفاف را بر روی هم می غلتاند و به همه جا رخنه می کرد. تخته سنگ ها را دور می زد و بدون توجه به آب که گرداگرد تخته سنگ را می گرفت و او را از ساحل جدا می کرد، غرق اندیشه هایش بود. با حرکتی خسته و دردناک، سر بلند کرد. چهره اش غرق اشک بود. غمگین به دریا نگاه می کرد. هیاهوی امواج نه او را می ترساند و نه متعجب می کرد. کودک فقط زیر لب گفت:«پدر…»